درد دل زندانیان

(‎3 صفحه – از 91 تا 93 )


خلاصه ماشینی: “اما من تنها شدم،ساعت‌ها گریستم چرا که معلم و استادم را که مرا از جهل و نادانی رها شده بود و به سوی نور و رحمت هدایت‌ کرده بود و من هنوز جواب خیلی ازسؤالاتم را نگرفته بودم،هنوز آن‌ طوری که بایدوشاید خالق هستی خود را نشناخته بودم و من تشنه محبت‌ خداوندی بودم و مشتاق نوشیدن جام گوارای علم و معرفت بودم که‌ استادم رفت و حالا نوبت من بود و باید جایش را پر می‌کردم و همین‌ کار را نیز با توکل به معبود خود آغاز کردم و مسئولیتی بس سنگین‌ بود7اما باید انجام می‌دادم. کاری که امروز انجام می‌دهند با فردا فرق‌ داشته باشد؛یعنی بهتر باشد و دیگران را به الگوی خود بنشاند بعضی‌ها هم هستند مثل خودش که روزها و لحظه‌ها را مثل یک بچه به‌ بازیگوشی و خوشگذرانی سپر می‌کنیم؛یعنی به فکر آینده فکر نمی‌کنم و راهی که می‌روم برای خودم بی‌هدف است و قدر آزادی را نمی‌دانم. انسان قدر خانواده‌اش را می‌داند،انسان وقتی بیرون از زندان است و در کنار خانواده،از آنها سیر می‌شود،از گریه بچه از صحبتهای همسر،همه برای او تکراری و آزاردهنده می‌شود،شبها دیر به خانه برمی‌گردد،مسافرتهای طولانی‌ می‌رود،گردشهایی با دوستان دارد،و از خانواده زده شده است؛ولی‌ همین‌که به زندان افتاد و نعمت با خانواده بودن از او گرفته شد،قدر آنها را می‌داند تا حدی که اصرار و التماس می‌کند که چند دقیقه ملاقات‌ حضوری بگیرد،به چندین نفر رو می‌اندازد،التماس می‌کند خواهش و تمنا می‌کند،که ملاقات حضوری داشته باشد؛یعنی همین همسر و فرزندی که در بیرون از آنها دوری می‌کرد و از آنها بیزار بود،حال‌ اینقدر مشتاق دیدار آنهاست.”

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

*

code