شبلی


نویسنده : یوردان یووکو؛ مترجم : افکاری، جهانگیر؛

(‎8 صفحه – از 25 تا 32 )


خلاصه ماشینی: “اما شبلی تاکنون آنقدر قانونها زیر پا نهاده بود که خود نه‌ میدانست و نه می‌خواست بداند که کجایش خوب و کجایش بد بوده است. با خود گفت:«زن‌ها و اینجا!اینجا که اسمش را«درک»گذاشته‌اند،درهرحال،لقمه چربی است که رسیده!» آنوقت بی‌آنکه هیچ به فرجام کنجکاوی خود بیندیشد بلند شد،و جلو دیگر راهزانان‌ که دندانهای سفیدشان از لبخند همچون گرگان گرسنه برق میزد،براه افتاد. شبلی گفت: -پس تو دختر ولیکو-کهایا هستی و اسمت راداست؟خوب بگو ببینم پدرت چطور گذاشت تو با این آرایش و اینهمه زر و زیور تنها اینجا بیائی؟من الان لختت می‌کنم. پیش از آنکه سر در بیاورد که دختر با این حرفها دارد شوخی میکند یا نه،دید او در کنارش نشسته است:آن چهره سفید باکرکهای نرم و لبان سرخ و چشمانی‌ که از هر نگاهش روشنائی ملایم و دلچسبی می‌بارید،پیش‌روی او جای گرفته بود. از هر حرفش شکر و از هر حرکتش نمک می‌ریزد!»و همانجور که بر او ظاهر شده بود پیش نظرش‌ آمد:نخ و سوزنی بر دهن داشت،و بانگاه شادمانه‌اش به او نگریست باز آه‌کشان با خود گفت:«نه،این سوزن نبود،دشنه بود که می‌توانست آنجور بدهن بگیرد،بضرب این دشنه‌ مردن چقدر شیرین است!» درست در همین موقع گذار بازرگانان به گدار افتاد و راهزنان راهشان بستند. سپس شبلی بازرگانها را مرخص کرد و خود چند گام پشت آنها برداشت و با صدای بلند خواهش‌ کرد سلام گرمش را به رادا برسانند. رادا دعوتش کرده بود که بدهکده فرود آید،پدرش بر جوانان می‌بخشود،و مراد بیک از گناهش درمی‌گذشت،ستوان ژاندارم به گروگان صداقت خود،تسبیح عقیق تبرک شده‌ای‌ برای شبلی می‌فرستاد.”

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

*

code